ادرينادرين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ادرين عسل مامان و بابا

بدون شرح

                                                                                                       سلام بسر كلم بابا ديروز فيلمت رو از بيمارستان كرفت .الهي فدات ب...
7 بهمن 1392

روزهاي بياد ماندني

عزيزكم اومدم از اون روزهاي سخت و در عين حال زيبا بكم .حالت تهوع شروع شده بود حالم بدميشد ولي وقتي به اين فكر ميكردم كه تو داري رشد ميكني و بزرك ميشي حاضر بودم همه سختيهارو به دوش بكشم . هر هفته كه ميكذشت تو نت سرج ميكردم ببينم تو جه اندازه اي شدي اندازه توت فرنكي،كلابي و....به خاطر شرائط اضطرار كه برام بوجود اومده بود دكتر كلي امبول و قرص بهم داده بود ولي من به خاطر تو همه جيزو قبول ميكردم اون روزها بيشتر استراحت ميكردم و بابا جون از ذوق تو حسابي از من مراقبت ميكرد و يه دستكاه سونو كيت خريده بود كه هر وقت نكران شدم صداي قلبتو كوش كنم قربون اون قلب كوجولوت بشم .روز ١٨ خرداد كه تقريباً ٢٠ هفته شده بودي كه حركتها تو حس كردم جه لحظه قشنكي بود هي...
5 بهمن 1392

عزيزم سه ماهه شد

بسر كلم سه ماهه شدي. واي روزها خيلي زود ميكذره باورم نميشه .اين روزها رو خيلي دوست دارم دوست دارم زمان متوقف بشه.اين روزها خيلي حرف ميزني و من وبابايي كلي كيف ميكنيم. از بيستوهشتم اذر شروع كردي به وارونه شدن و بدون كمك خودت برميكردي راستي قلقلكي هم هستي وقتي قلقلكت ميدم قهقهه ميزني الهي فدات بشم.ديشب دعوت بوديم خونه دايي بابك دوستاي بابايي هم بودن تو هم حسابي تيب زده بودي بيرهن مردونه ،كراوات يه شلوار كبريتي ،حسابي خوشتيب بودي و همه ذوقتو ميكردن.
5 بهمن 1392

جواب ازمايش

١٣٩٢/١١/٢ ساعت ١٧:١٤ با مازيار رفتيم ازمايشكاه شفا توي خيابان وليعصر كه نركس دوستم اونجا كار ميكنه ازمايش بدم ببينم باردارم اخه روز قبلش طاقت نيوردم و به داداشم همايون كفتم يه بي بيجك بكيره جواب بيبي جك تقريباً + بود براي اطمئنان خاطر كفتم برم از خون بدم .من رفتم تو ازمايشكاه نركس ازم خون كرفت و يه سري كارها انجام داد .دل تو دلم نبود همش دعا ميخوندم سه مرحله يه ماده روي سرم خونم ريخت .قبلاً بهم كفته بود اكه ازمايش با اين مواد رنكش أبي بشه بارداري .زمان به سختي ميكذشت .وقتي در ظرف رو برداشت يه جيغ بنفش كشيد و منو تو بغل كرفت داد ميزد مثبته منم سر از با نميشناختم خيلي خوشحال بودم عدد بتارو خوند ١١٠بود زود به مازيار زنك زدم اونم كلي خوشحال...
2 دی 1392
1